هرکه آن چشم دژم بیند و آن زلف دوتا
اگر آشفته و شوریده شود هست روا
منم اینک شده آشفتهٔ آن چشم دژم
منم اینک شده شوریدهٔ آن زلف دو تا
هوش من درلب ماهی است به قده سروسهی
نوش من بر کف سروی است به رخ ماه سما
تا بری گشت ز من هوش ز من گشت بری
تا جدا گشت ز من نوش ز من گشت جدا
گر خطاکرد و جفا جان و دل و دین من است
روی برتافتن از صحبت او نیست روا
به خطائی تن و جان را نتوان داد ز دست
به جفائی دل و دین را نتوان کرد رها
بت من کودک و نازک لب و نازک دهن است
زو خطایم چو صواب است و جفایم چو وفا
برنگردم به جفا از دهن کوچک او
وز لب نازک او بازنگردم به جفا
شکری از لب اوگرچه به صد دینارست
سه شکر را بدهم من به همه حال بها
که به یک بار بهای سه شکر زان دو لبش
به عطا یافتم از همت فخرالامرا
مجْد دولت سر میران و بزرگان عجم
تاج دین سرور فرخ پی فرخنده لقا
بومحمد که به پیروزی ازو یافته اند
آل محمود منیعی شرف و عز و علا
آن هنرمند که در جاه ندارد مانند
وان جوانمرد که در جود ندارد همتا
نام حسان و منیع از پدرش زنده شدست
که نبیره به هنر زنده کند نام نیا
پدرانش را تا خالد اگر برشمرم
همه باشند سراسر امراء و وزرا
چار چیز از عرب و از عجمش میراث است
ز عرب جود و شجاعت ز عجم فر و بها
قمر از شمس درخشنده ضیا وام کند
وز دلش وام کند شمس درخشنده ضیا
عکس خورشید بدزدد ز فلک ابر بهار
جامهٔ حور بیارد ز جنان باد صبا
تا مگر حاجب او سازد از آن عکس کمر
تا مگر ساقی او دوزد از آن جامه قبا
در مسیر قدمش چشم گشادست قدر
بر صریر قلمش گوش نهادست قضا
هم قدر را ز مسیر قدمش هست شرف
هم قضا را به صریر قلمش هست رضا
تا بدین شهر ز عدل و نظرش بهره رسید
دفع کرد ایزد از این شهر همه رنج و بلا
ای مقیمان نشابور بخواهید مدام
حشمت او گه و بیگاه ز ایزد به دعا
که اگر شهر شما را نبود حشمت او
سخت بی رونق و بی قد ر بود شهر شما
منم آن شکرگزاری که به سعی کرمش
داد سعد فلکی کار مرا نور و نوا
نقطهٔ همتش آورد به یک بار برون
دل رنجور من از دایرهٔ خوف و رجا
چون به دریای معانی و معالی بگذشت
کرد چون لؤلو مکنون سخن من به سخا
جز کریمی نکند لولو مکنون ز سخن
جز کلیمی نکند صورت ثعبان ز عصا
هر کریمی که عطا داد مرا درخور من
بعد از آن داد که بشنید دو صدگونه ثنا
تاج دین است سرافراز کریمان جهان
که ثنا را ز کریمی به سلم داد عطا
گرچه خدمتگر شاهانم و استاد سخن
ور چه مداح بزرگانم و میر شعرا
هیچ ممْدوح در آفاق نیابم به ازو
که به سه شعر دهد سیصد دینار مرا
گر بر این حال دلیلی و گواهی شرط است
شکر من هست دلیل و کرمش هست گوا
ای یک احسان تو رخشنده تر از ده خورشید
ای ده انگشت تو بخشنده تر از صد دریا
صفت ذات خدای است جلال تو مگر
که بر او هیچ کسی را نرسد چون و چرا
چیست از رحمت و انصاف وز تحقیق نظر
که نکردی تو در این شهر به جای ضعفا
عدل کردی و ز عدل است تو را در دو جهان
رحمت و محمدت از خالق و مخلوق ، جزا
همچنین باش و پشیمان مشو از کردهٔ خویش
کانچه امروز بکاری به بر آید فردا
گر بتابی تو از این شهر سوی خانه عنان
آتش و دود دل خلق برآید ز قفا
اندر این شهر ثواب تو به یک ساله مقام
بیش از آن آن است که صدساله کنی حج و غزا
یک زمستان دگرباش درین شهر مقیم
عزم رفتن مکن و داغ منه بر دل ما
تا بدان وقت که از خاک گیا بر روید
مده این امت دل سوخته را سر به گیا
ای سخنهای تو اصلی همه بی ز رق و فریب
وی صلت های تو طبعی همه بی روی و ریا
من ز شکر تو یکی خانهٔ نو ساخته ام
که به دیوار و به سقفش نرسد دست فنا
خانهٔ شکر تو را تا که بقا خواهد بود
خانهٔ دولت و اقبال تو را باد بقا
ظفرت زیر علم باد و طرب زیر نگین
تا هوا زیر اثیرست و زمین زیر هوا
همچنین بادی با حشمت و با نعمت و ناز
خرم و تازه رخ و شاد دل و کامروا